چهارصد و بیست و دو

و در نهایت هیچکدوممون نمیدونم حال این کاربر و اون کاربر در نهایت روز چطور بوده. من نمیفهمم تو امروز پروداکتیو بودی یا نه. نمیفهمم تو امروز چه چیزهایی کوچیکی باعث استرست شد و وقتی صبح بیدار شدی به چی فکر میکردی. مثلا من امروز هیچکدوم از کارای لیستمو تیک نزدم. همش دلم میخواسته بخوابم. همش‌ گشنه ام بوده. و هیچکدوم‌ ما هیچوقت این چیزارو اینجا یا جایی نمیگیم. چسناله استوری کردن باحاله. کلاس داره. اما هیچ موقع از غم و زجر و بی حوصلگی عمیقی که بهت گذشته حرفی‌نمیزنی. چون دلت نمیخواد آدمایی که هم فازت نیستن از تو باخبر بشن و اون روی سیاهتو بهشون نشون بدی.

چهارصد و بیست و یک

از تنهایی غر میزنم و با کسی قرار بریم بیرون نمیذارم. با کسی قرار بیرون رفتن و همدیگه رو دیدن میذارم و لحظه آخر لغو میکنم. میخوام از خونه برم بیرون و پای رفتن ندارم. کتاب میخرم و نمیخونم.برنامه میریزم و عمل نمیکنم. بیدار میشم و زندگی نمیکنم‌. مثل آخرای سوئیساید اسکواد جدید بود( حالا هی نزدیکه اشتباها بهش بگم اسکویید گیم) که تو ساختمون هی از روی خرابه های میپرن هی خرابه های زیر پاشون خراب میشه، منم به هرسمتی میخوام فرار کنم اونجا فرو میریزه. دارم همینجوری سقوط میکنم. ولی من هارلی کویین نیستم. من فقط فرو میریزم. چسبیدم به بخاری که عملا روشن نیست. تازه ۲۸ ساعت از ساعتی که با هودی و شلوار کلفت چسبیده بودم به بخاری که شعله هاش نعره میکشیدن نگذشته و با تیشرت و شلوارک چسبیدم به بخاری نیمه خاموش. دیگه نمیخوام نجاتم بدی. دیگه نمیتونی نجاتم بدی. من اینجا نشستم. دست و دلم به هیچکاری نمیره. گریه؟ ای بابا. کاش میتونستم. دارم همه چی رو برا خودم سخت میکنم؟ شاید. الان پس ذهنم‌میدونم کار برای انجام دادن دارم. شاید بعد نوشتن و پست کردن این حرفا انجامش بدم. ولی حالا کارهام پس ذهنم قایم شدن. چیزی ازشون یادم‌نمیاد. ولی در این لحظه نه میتونم بزنم زیر میز نه میتونم با میز کنار بیام. میدونم‌ متن به این بلندی رو نمیخونی چون هیچکدوممون حوصله نداریم. آره. جای دیگه ای نوشتم الان یک قدم با خراب کردن همه‌ چیز فاصله دارم. ولی در واقعیت حال خراب کردن هیچی رو هم ندارم. البته خود این هم یک نوع خراب کردنه. کاش یک دست نورانی و نرم و مهربونی باشه سرمو بذاره رو پاش نازم کنه. شاید معجزه شد قلبم گرم و نرم شد و چروک هام صاف.

سیصد و هشتاد و چهار

هی من اینجا قایم شدم. نه به خاطر اینکه منو پیدا کنی. دقیقا به خاطر این که پیدام نکنی. اینجا مثل یه دختر مو کوتاه ظریف خوشگل قایم شدم. تا پیدام نکنی. تا اینجا بتونم خودم باشم. تا غرق رویاهام بشم. تا تصور کنم همون دختری ام که همیشه پی اش میگردم. ظریف لاغر با هیکل خوب. نمیگم خوشگل چون حداقل اینو قبول دارم که قیافم بد نیست. قایم شدم تا اونی باشم که دلم میخواد. راحت شر کنم. راحت حرف بزنم. چون دیگه حوصله نظرات مختلف ندارم. حوصله آدمای جورواجور ندارم. این گوشه خودمم. با چیزایی که دوس دارم. حرفهای از جنس خودم. حالا که به عقب نگاه میکنم و یا با نظرات و عقاید دیگرون روبرو میشم که واسم کصشر میان کلی از خودم تعجب میکنم که چقد از چیزها دور شدم و حالا چقد من ترم. اوه من اینجا قایم شدم تا حس آرامش کنم. دور و برم رو با چیزای شبیه خودم پر میکنم تا بیشتر حس کنم . چقدر نیاز دارم تو این گم شدن خودم رو پیدا کنم.

سیصد و هشتاد و سه

حالا باید بشینم و به خودم جایزه بدهم. جایزه کسی را که در این یکسال بوده ام. بله در این یک سال عمیقا زندگی کرده ام. کسب و کار خودم را راه انداختم. هنر یاد گرفتم. سرکار رفتم و یاد گرفتم از کارم هم استعفا بدهم. یاد گرفتم واقعا ظاهر آدمها و قضاوت آدمها درباره اشان تعیین کننده نیست. درصد بالایی زبان ترکی یاد گرفتم. حتی اگر آنرا کامل نکرده باشم. عمیقا اوج و قعر را تجربه کردم. روزهایی با حال عالی و روزهایی که نمیخواستم از تخت جم بخورم. بله من همه این روزهارا تجربه کردم. با آدمها تعامل بیشتری داشتم و جایی این تعامل را قطع کردم. باید دست خودم را بگیرم و بگویم به خودت نگاه کن. تو در این یکسال زندگی کردی. خوب وزن کم کردی و اشکالی ندارد اگر وزنت دوباره برگشت. امسال کوه رفتم. به قلعه صعود کردم. همه اینهارا باید قدر بدانم. اهمیت بدانم. به روانشناس مراجعه کردم. بیشتر از خودم نوشتم. صادقانه. رایطه ام را گرمتر کردم. دنبال درمان جدی برای کیستم رفتم. بی پولی و نخریدن را تجربه کردم. پس انداز برای هدف را تجربه کردم. به خودم جایزه میدهم برای اینکه آدم بهتری از سالهای قبلم هستم. چیزهای جدیدی یاد گرفتم. اوه به نظرم باید خودم را محکم بغل کنم و بهش محبت کنم.

سیصد و هشتاد و دو

من کسی رو سرزنش نمیکنم که چرا هی میگن رزین کار کن و چرا کار نمیکنی یا به هر نحوی حمایتم میکنن و از این حمایت خیلی ام ممنونم. اما دیگه خودم رو هم سرزنش نمیکنم. این کار سرمایه گذاری روی خودمه. مهم نیست چقده هزینه شده. مهم اینه من میتونم انجامش بدم. میتونم کار کنم. روزی سود خواهم داشت. کسی که بهم میگه : ولی جدی بگیریش ها؛ کار کنی ها. اون هم حق داره و من بهش حق میدم داره به نوعی حمایتم میکنه. اما این ها هم منتی بر سر من نیست. اونا دارن حمایتم میکنن و من هم بالاخره از پسش برمیام. ولی از این حس بد هم باید خودمو دربیارم. بعد اینم بگم که معمولا حرف زدن جذابه فکر کردن راجع به چیزی جذابه. ولی وقتی ۸ صبح آلارم رو خاموش میکنم حرفها پر میزنن. وقتی ورزش رو هی میندازم روز دیگه فکرها فرار میکنن. مسئله انجام دادنه. من هی بیام غر بزنم یا فکر‌ کنم دستم خالیه که نمیشه. باید یه فرصت شغلی برا خودم بسازم یا یه حرکتی برای بدنم بکنم. ولی متاسفانه این چیزاهم گفتنش جذابه. سخت به عمل میرسن. دیگه اینکه من خیلی عذاب وجدان و حس گناه میدم به خودم. سر حالی که این چند وقت داشتم و میل بیرون رفتن از خونه ام تقریبا به صفر داره میرسه. یا وقتایی که حال پایین اومدن از تخت نداشتم. یا هرچیزی. حتی سر رابطه ام با والدینم. نمیدونم واقعا اونا این حس گناه و کمالگرایی رو توی وجودم کاشتن یا چطور به اینجا رسیدم. خلاصه که حالا من به یه تصویر واضح از خودم نیاز دارم. مثلا بدونم کمالگرام. بدونم این مسئله به خاطر کمالگراییه. بدونم خیالپردازم. یا چیزای دیگه ای که درونم هست. دلم میخواد چیزهای درونم برام شفاف بشن. خودم برا خودم شفاف بشم. بهتر بتونم مسئله هامو حل کنم‌. خودمو بهتر ببینم و بشناسم و درک کنم و این چیزا. مامان تو این سالها تغییرات زیادی کرده. میتونم بگم خوبن. یه کوچولو کمتر کنترلگره( منکر نمیشم هنوز هست. هنوز برای صحبت کردن باهاش استرس میگیرم یا برای جایی رفتن هنوز سختگیره و چیزهایی از این قبیل هستن ولی یکمممم بهتره) و یه بار تو پیاده روی چیز خوبی گفت. گفت من این همه جمع میکنم واسه کسی جز بچه هام نیست. اگر الان حمایتت نکنم پس کی؟ حتما باید بعد مرگم پول بهت برسه؟ و من تمام این کارهارو میذارم پای حمایت. سوای زخم هایی که خوردم و اونارو هم از یادم نمیبرم اینم یادم نمیره که داره حمایتم میکنه. حالا اگر من توی اوضاع بدی هستم یا این سالها به نظر خودم شکست خوردم این دیگه پای منه و کسی مسئولش نیست و در نتیجه به کسی هم مربوط نیست. بعد آها؛ خیلی وابسته اش شدم اخیرا. خیلی ظهرها پیشش خوابیدم یا هروقت اومده بغلش کردم و حرفهای محبت آمیز زیاد. و خب این یک سال و جریاناتی که براش پیش اومد و هر سری اتفاق های جدیدتر خیلی خودمو مجبور کردم همراه و تکیه گاهش باشم یا به حرفاش گوش بدم. ولی خیلی هم شبیهش هستم. فقط‌ من کسی رو داشتم که تمام این مدت همراهم بوده. فکر کنم دیگه باید محکم رو خودم کار کنم. قوی تر باشم. عاقل تر و منطقی تر.

 

اینارو تیکه تیکه توی کانال نوشته بودم و به نظرم باید یه جا جمع میشد.

سیصد و هفتاد و هفت

من آدم متوسطی هستم. یک آدم معمولی. بله تمام حقیقت همین است.

آدمی هستم متوسط. با توانایی متوسط رو به بالا در نوشتن. از قوه تخیل خود کمک میگیرم. آن را پرورش میدهم. معمولا سالی 20 جلد کتاب میخوانم. کمتر بیشتر. بچه بودم بیبشتر میخواندم. مخصوصا نوجوانی ام اکثرا سرم در کتاب بود. قبلا ها جرئت بیشتری داشتم. ارتباطاتم بیشتر بود. متاسفانه یا خوشبختانه حتی انسان هایی را که باهاشان حال نمیکنم کیک میکنم. خصلت جدیدم است. من از غیبت معمولی خوشم نمی آید. مگر از کسی خوشم نیاید و بخواهم راجع به آن غیبت کتنم یا راجع به مسئله ای فضول باشم. اکثرا خیال پردازم. یعنی بیشتر چیزهایی که دوست دارم داشته باشم را در خیالم می پرورانم. معمولا آدم تنهایی هستم. کمی پیپل پلژر هستم. یعنی معمولا نمیکشم کسی از من ناراحت باشد حتی اگر حق با من باشد. اخلاق گهی است میدانم. اما گاهی هم همه چیز را به تخمم میگیرم و انگشت وسط حواله این آن میکنم. جدیدا احساس میکنم افسردگی هم گرفته ام. کمی چاشنی طنز دارم. یعنی توانایی دارم محتوای هرچند ریزی به زبان طنز از محتواهای بصری یا گفتاری دربیاورم. فحش زیاد میدهم. گفتم خیال پردازم. جدیدا ترکش کرده ام. یعنی انگار قبول کرده ام آن چیزی که در خیالم میبافمش شاید روزها دستم نیاید. معمولا خصلت هایم یکهو بر من وارد میشوند. یکهو هم متوجه این مسئله شدم و کمتر خیال پرداختم. ولی دوست دارم زمان زیادی با دوستانم بگذرانم. رابطه متوسطی با خانواده دارم. به این صورت که هر روز آنهارا بغل میکنم. و نیازهای ام رفع میشوند. اما به مسئله روح و روان من معتقد نیستند. کمی هم سنتی مذهبی هستند. این مسئله وقتی به من مربوط میشود که آقای پتوس وجود دارد. به هرحال. این خانواده کمی ارزش های خاصی دارد که من با برخی از آنها موافقم. با بیبشترشان نه. چون باعث میشود که من از تمام مراسم هایی که باید با خانوده باشیم بدم می آید و متاسفانه هم نمیتوانم با دوستانم وقت بگذرانم که این سوهان روح من است. مسئله وقتی بزرگتر میشود که تنها یک برادر بزرگتر داشته باشید که او همدو سال است ازدواج کرده است و خب بله اورا از دست داده اید. شما در یک زمانی مقاوم مستقل بوده اید. اهمیتی نداشت تنهایید. خودتان از پس کارهایتان برمی آمدید حتی به بهای به گا دادن. حالا آدم خیلی متوسط و معمولی ای هستید. معمولا در طول روز تنهایید. وابستگی خاصی به مادرتان دارید. موزیک های متوسط گوش می دهید. ایمجین دراگونز دوست دارید. کمی تجربه های متفاوتی با هم سن های خودتان دارید. موزیک انگلیسی کمتر دوست دارید. مثل کانال نویس ها نیستید که موزیک های خاصی از خواننده های خاص بلد باشید. این تجربه را در موزیک های ترکی دارید. دوباره مثل کانال نویس ها نیستید که کارگردان های خاص بلد باشید. کارگردان هایی که اسمشان همه جا است را میشناسید. بازیگر های خاص را نمیشناسید. تا حالا فیلمی از وودی آلن ندیده اید. دیوید بویی را نمیشناسید. زیاد از عمق موزیک سر درنمی آورید. در تمام این فعل های شخص دوم مخاطب خودم هستم. اما ادبیات دوست دارید. ولی باز هم کتاب های خیلی خاصی نخوانده اید. ولی باز هم کتاب میخوانید. به قول آقای پتوس با توجه به سرانه مطالعه در کشور و جهان این مسئله مرا کمی خاص می کند. ممنونم پتاوس عزیز. راجع به توانایی تولید محتوای طنزم باید بگویم بله منم این توانایی را دارم ولی متاسفانه توانایی ندارم مخاطب حخود را بیابم. و چون مخاطب های اکنونم طنز مرا درک نمی کننئد کمتر به این مسئله می پردازم. عزت نفس و اعتماد به نفس پایینی هم دارم. جدیدا هم تا دلتان بخواهد کون باکره ام گشاااااد شده و حتی برای پایین آمدن از تخت جرثقیییل لازم دارم. این را هم اضافه کنم. از وقتی یادم می آید اضافه وزن دارم. در نتیجه اکثرا میخورم بعدا عصبانی میشوم و دوباره از روی عصبانیت چیز میز میخورم. خلاصه من یک آدم متوسطی هستم. خیلی متوسط. با این اخلاقیات. همین مسئله معمولی بودن مرا تایید میکند. منتظر قسمت دوم این چرندیات باشید.

سیصد و سی و سه

شلاق را در دستم گرفته ام. شبیه خانم تانزانیا. به مغزم دستور میدهم کلمه ها میخواهند فرار کنند. نگذارید. بگیریدشان. من از ازدست دادن کلمه ها میترسم چون تنها کلمه هارا دارم. بلدم با ان کلمه ها آدمهارا ناراحت کنم و زیادی حرف بزنم. قبلا بلد بودم رویا و فانتزی هم ببافم اما الان فقط با انها حرف میزنم. مثلا یک روزی وقتی راهنمایی بودم شکوه بود و من و دنیای هری پاتر و ما خیلی باهم سر اینها بحث میکردیم. هنوز هم شکوه برای من پست هری پاتری میفرستد و من خوشم می آید. همینطور که بقیه دوستانم برایم پست میفرستند و من خوشم می آید.ذاتا من از دوست خوشم می آید چون دوست خوب است. هرچند که معتقدم دوست باید کم و با کیفیت باشد. اما برای من که یک آدم به شدت برونگرا هستم یعنی باید همه چیز را بریزم بیرون و اصلا نمیتوانم مشکلات را خودم تنهایی حل کنم. باورتان نمیشود ولی بله. من باید حرف توی دلم را به کسی بگویم. مگر اینکه راز باشد. گاهی وقت ها به آقای پتوس می گویمش. یعنی اکثراوقات. این روزها خیلی آقای پتوس را اذیت کرده آنقدر که آقای پتوس دارد زرد میشود. من هم دلم قد خر برای آقای پتوس تنگ شده است. برای بغل کردنش و بوسیدنش. روزهاست ندیده امش و همه چیز تصویری شده است. این روزها واقعا همه چیز تصویری است. حتی زندگی. آنقدری که دوستانم تصویری شده اند. یزدان عکس تماس تصویری هایش را پست میکند و من غصه میخورم. چون به قول شقایق من به آدم های بیشتری نیاز دارم که شبیه به من باشند. یعنی منظورش این بود که این قفس برای من کوچک است و تا بال و پر باز کنم پرم به قفس میخورد و بسته میشوم. چرا میگویم این قفس کوچک است؟ چون همه جا قفس است و مرا انجا ببرید که قفس ندارد. رئیس پفیوز من هنوز به من زنگ میزند و پیام میدهد و من همش اورا به تخمم میگیرم در حالی که جای او فقط توی توالت است. هنوز باورم نمیشود او واقعا یک عوضی بوده چون مرا با چیزهایی مثل روشنفکر تر باش میخواست گول بزند و حتی به این معتقد بود که باید از فاحشه ها نیز اجازه گرفت و اگر اجازه نگیریم تجاوز محسوب میشود و او متوجه نبود که احمق! نباید با من کاری بیشتر از حد مجازت بکنی. از او میترسم. واقعیت این است که میترسم. از او بدم می آید. چطور با من این کار را کرد؟ در عوضی بودنش هیچ شکی نیست. فقط یک نقاب بسیار عالی به صورتش دارد . نقابی از جنس خود بزرگ نمایی و احترام کاذب. نمی دانید چقدر از او بدم می آید و دلم میخواهد بروم توی صورتش داد بزنم عوضی! با من چیکار کردی قورومساق؟ولی من دختر ملوسی هستم که مامانم بهم کوتاه آمدن را یاد داده. نه دریده بودن و پاچه گرفتن را. چیزی که جزو نیازهای اولیه بشر شده. واقعا ناراحتم. هم از دست ننه ام و هم از دست داداشم. میدانید دلم میخواهد از این دخترا باشم که هم خوشگل اند و هم درسخوانند و هم ننه باباشان دوستشان دارد و دوست پسرشان خیلی کول است. نه که دوست پسر عزیز من کول نباشد. او آنقدر کول است که مرا دوست دارد و این خیلی مسئله مهمی است.این روزها از هانده ارچل و یاساک الما متنفرم و دلم سریال کره ای میخواهد. در واقع دلم اخلاق خوب و منطق میخواهد. چون یک موجودی شده ام انگار فقط خودم حق عصبانیت دارم. انگار از دماغ فیل افتاده ام. خیلی بد شده ام. این حرفها کافی نیست. باید بشینم فکر کنم که خب زهرا خانم شما قرار است یک لیدی منطقی باشی. اول از همه ریدم توی لیدی بودنم. دوما فقط بهانه میگیرم. چه وضعش است؟ یکم منطقی باش. یکم حجق را به دیگران بده. چون احساس کمبود اعتماد به نفس میکنی قرار نیست بقیه را بکوبی. باید بروی پیش روانشناس تا او دهنت را سرویس کند و بهت یاد بدهد در زندگی باید کون بدهی و زندگی کنی و همه چی خدابختکی نیامده. خلاصه زهرا خانم باید یکم صندوق عقب را تنگ کنی. بشینی قشنگ فکر کنی خرت به چند من؟ خب این همه فالان و بیساز که چی؟ یک زمانی فلانی بودی و حالا نیستی. حالا این توی جدیدی. یا همش بساز و یا بشین و زرزر کن. باید اجاق منطقت را روشن کنی. بشینی ببینی اصلا زرزر کردن خوب است؟ اصلا واسه چی زرزر میکنی؟ باید کمی خودت را جمع کنی. خیلی برای همه چی سوگواری کرده ای. بس است. پاشو. آتش خاکستر شده. وقت به دنیا آمدن جدید است. وقت بهتر بودن. کنترل اخلاقهای بدت. باید بزرگ شوی. باید روی پای خودت بایستی. تصمیم بگیری این راه را می روی و واقعا قدم برداری. البته این چند وقته قدم برداشته ای. باید محکم تر قدم برداری. آفرین. خیلی به خودت فشار نیار فقط قدمهایت را محکم تر بردار. بیشتر روی اخلاقت کار کن. بیشتر واقع بین باش. البته رویا پردازی یادت نرود. ولی زندگی رمان 98ایا یا سریال نیست. واقعیت است. همه چیزهای توی سریال و فیلم واقعیت نمیشوند. الان خیلی خسته هستم و خودم را مجبور کرده ام بنویسم. هنوز نمیدانم چقدر دیگر دلم میخواد بنویسم ولی دلم میخواهد خیلی بنویسم. ولی خیلی خسته ام. خوابم می آید. این نوشته هیچ ارزشی ندارد و یک کصشر تمام است.

دویست و نود و شش

دو نفری یک کارهایی کرده اند و حالاهم خدا مارا آورده اینجا. انداخته وسط رینگ و میگوید مشت بزن. بجنگ. حریف از این پنجه های توی جی تی ای پوشیده و زرت زرتی میزند. همچی زئوس مدلی است. شاید هم هرکولی. خلاصه که مارا میزند و از ما میخواهند توی آشفته بازار جنگجوی حرفه ای باشیم. قرار است دانشجوی خوبی باشیم. یک مشت توی دلمان. آدم خوبی باشیم. مشت دیگر لای پایمان. اجتماعی باشیم. زیبا باشیم . توی سوشیال مدیا جذاب باشیم. جذاب و بی غلط بنویسیم. خوش هیکل باشیم. خفن باشیم.خلاصه داریم توی هزارتا رینگ مبارزه میکنیم و در همه اشان از متوسط بودن خوشمان نمی آید و باید عالی باشیم. مشکلی نیست. ما عالی هستیم. فقط میشود یک نفر بپرسد تو اصلا توی کدامین رینگ میخواهی درجه یک باشی؟ اگر هم از من این سوال را بپرسند در حالی که توی همه رینگ ها دارم ضربه فنی میشوم میگویم نمیدانم. و همین است که مرا میکشد. احتمالا می آیید و می نویسید چته همش چسسس ناله میکنی و چسسسسس میکنی خودتو؟ چته این همه افسرده ای؟ اه حالمو بهم زدی لوزر بدبخت. باید بهتان بگویم که اینها احوالات لجن شده ته نشین شده من هستند. کمی هم خلاقیت تویشان قاطی میکنم تا به خورد شما بدهم و خودم هم باور کنم که خب، یه کوچولو نویسنده ام. خلاصه که به قول نیما نگارستان : " این زندگی هم یک چیزی است که دادند دستمان و نمیدانیم باهاش چه کار کنیم. هرکاری میکنیم اشتباه است. هر کاری"