چهارصد و هشتاد
من نمیخوام این باشم، نمیخوام فکر کنم به من گذشته، میخوام من جدید رو بسازم، ولی نمیتونم، نتونستن بغل کرده منو، مغزم عملا کار نمیکنه، دستور نمیده، چندین بار شنیدم که از پسش برمیای، کلی کار میتونی انجام بدی، فک کنم نفرینم همینه، این که میتونم خوب باشم تو خیلی چیزها، ولی نمیتونم توی چیزی عالی باشم، این ورژنم هم توی یک چیزهای محدودی معمولیه. حتی نمیتونم به خودم بقبولونم زندگی همینه، بی معنیه، باید همینجوری هی برا خودت هدف انتخاب کنی و بهش برسی و هدف بعدی رو انتخاب کنی و همینجوی جلو بری. نمیتونم شرایطم رو تغییر بدم، نمیتونم کاری کنم و تنها کاری که میتونم بکنم ناراحت بودن و اعتراض و غر زدنه، نمیخوام زمان برگرده به دبستان و راهنمایی، میخوام که دوباره بتونم، دوباره بسازم، دوباره تلاش کنم، دوباره زندگی کنم، دوباره احساساتی جز غم و ناامیدی داشته باشم، یا حداقل با حقیقت پوچ زندگی کنار بیام.