هفتصد و پنجاه و یک

نسبت به اون چیزی که پارسال این روزها بودم، و چیزی که امسال ابن روزها هستم، این تغییر ایجاد شده‌رو بابتش به خودم مفتخرم. حواسم به خودم هست، خودم‌رو نگاه می‌کنم و می‌گم عه.. ببین اینجا مثلا احساس ناامنی و ناکافی بودن کردم، احساس‌م از بیرون بود یا درونی؟ چرا این احساس‌رو داشتم؟ و این توانایی نگاه کردن‌ و دیدن خودم‌رو خیلی دوست دارم.

هفتصد و پنجاه

خودتم می‌دونی چقد قوی‌ای، یادم نره اینو.

هفتصد و چهل و نه

تراپیست عزیزم، وقت خوبی برای مرخصی زایمان نبود. من هنوز حداقل یک‌سال دیگر تراپی نیاز دارم.

هفتصد و چهل و هشت

دیروز و امروز در دوست‌داشتنی بودن خودم شک داشتم و دارم و این کاملا در عملکردم و رفتارم مشهوده.

هفتصد و چهل و هفت

عینک‌روی چشم خیلی در نگاه و برداشت تاثیر داره‌.

هفتصد و چهل و شش

یه وقت‌هایی یک‌جوری نگاهم می‌کنه یا یک‌چیزهایی می‌گه واقعا براش ضعف می‌کنم.

ادامه نوشته

هفتصد و چهل و پنج

https://noheadonion.blogfa.com/post/25

چهارتا تتو دارم الان‌.

هفتصد و چهل و چهار

خدا از دست‌های تو به من نزدیک‌تر می‌شه...

ادامه نوشته

هفتصد و چهل و سه

سر دادن انگشت‌هاش لای انگشت‌هام.

هفتصد و چهل و دو

یک ساعت و نیم باهم حرف زدیم و نمی‌دونم زمان از کجا اومد و کجا رفت‌. خدایا، واقعا؟

هفتصد و چهل و یک

دوست داشتم این‌هارو توی دفترم بنویسم ولی فعلا دفترم نزدیک نیست، اینجا می‌نویسم و شما نخونید.

ادامه نوشته

هفتصد و چهل

داشتم به علاقه‌م به خلق ‌کردن، به ایجاد کردن، به ساختن، به چیزهای جدید فکر می‌کردم، دلم می‌خواست کوکی بسازم و به زمان محدودم و نداشتن وسایل و جا فکر می‌کردم‌؛ و به این‌که حتی زمان‌هایی که کم و گزیده دارم رو هم فرصت نمی‌کنم که به کارهای دل‌خواهم برسم. ناراحتم بابتش. این روزها زود می‌رسم ولی باز نگرانم وقت کم بیارم و کم بخوابم، در حالی که با کلی تلاشم زودتر از ۱۱ نمی‌تونم بخوابم و اون تایم اتمام کارهام تا خواب رو توی گوشی‌ام. باشگاه هم نمی‌رم تایم شلوغی داشته باشم.‌ هیچی، فقط گذر عمر ببین و بین استراحت کردن. کاری نکردن و انجام کارهای مورد علاقه‌ت گیر کن.

هفتصد و سی و نه

من مشتری‌ای که نارضایتی‌ش رو، مسئله‌ش رو می‌گه بعد موقع صحبت و توضیحات من می‌شه‌رو بهش می‌گم متوقع، چون اگر خودم مسئله خودم‌رو به کسی بگم و نذارم اون مسئله‌شو بهم بگه ( نه که حتما مسئله‌ای داشته باشه، اگر مسئله‌ای داشته باشم و بخوام به کسی بگم خودم‌رو سواستفاده گر می‌دونم و موظف می‌دونم حتما برای اون طرف جبران کنم) خودم‌رو متوقع می‌دونم و از متوقع بودن بدم می‌آد. چون آدم‌های متوقع‌رو دوست ندارم. هوف.

هفتصد و سی و هشت

تقصیر من نیست.‌ تقصیر‌ من‌ نیست. تقصیر‌ من‌ نیست‌.

هفتصد و سی و هفت

نیاز به پیاده‌روی‌های طولانی دارم. و گریه.

هفتصد و سی و شش

واقعا شناخت احساس و فکرت خیلی مهمه. بعد اون می‌تونی تشخیص بدی چرا و چگونه و از کجا.

هفتصد و سی و پنج

سر یه قضیه‌ای، فکرم این بود که صدای مردها بیشتر شنیده می‌شه، جدی‌تر گرفته می‌شن. باید راجع بهش واکاوی کنم قضیه‌رو.

ادامه نوشته

هفتصد و سی و چهار

ده سالم بود و اولین بلاگمو داشتم؟ توی بیست و شش سالگی که الانم باشه داشتیم نیکولای آبی‌رو می‌خوندم و دلم غنج می‌رفت. از رشت گفت و یادم افتاد چقدر دلم سفر می‌خواد، سفر به تمام نقاط قابل سفر، رشت و بازارش، لرستان و کوهدشتش و آسای قلبم، اصفهان،شیراز، طبیعت، همه جاهای سرسبز، دلم سفر می‌خواد، روحم گیر افتاده.

هفتصد و سی و سه

از اون خشم گنده‌هه، نه می‌نویسم نه می‌گم.

هفتصد و سی و دو

نوشتن‌هام تبدیل شده به تیتر، عنوان؛ بدون توضیح. مدتی بعد می‌آم، سر تیتر رو می‌خونم و اصلا یادم نمی‌آد اون روز مگه چی‌شده بود؟ نه. شاید نوشته‌هام آرایه‌های ادبی نداشته باشن ولی توصیف‌های بلند و با جزئیاتن. احساسم‌رو می‌نوشتم، فکرم‌رو، درگیری‌های ذهنیم‌رو، ماهی نبود آرشیو نداشته باشم. ۶ آگوست اولین روزی بود سر جلسات تراپی‌م حاضر شدم، از بهترین کارهایی بود که توی زندگیم برای خودم انجام دادم. سرعت نوشتتن خیلی کمتر از فکر کردنه، توی همین چند دقیقه تایپ جمله قبل داشتم فکر می‌کردم پس سرکار رفتن و شروع استقلال مالی چی؟ اون هم بهترین کار بود، بعد فکر کردم و قربون کاری رفتم که هزینه‌های تراپی و بقیه ادا اطوارم‌رو می‌ده. کار سخته، قرار نیست آسون باشه، ولی خب نتیجه‌ش لذت بخشه؛ انجام کار سخت و از پسش براومدن سخته. کمال‌گرایی اینجاست، قرار نیست بره، آز بیکاری و آخرهفته‌ها خوشش نمی‌آد و هنوز معتقده من سفت و سخت باید کار کنم و تمام لحظاتم‌رو فول نگه دارم. کمال‌گرایی عزیزم، می‌شه خواهش کنم جای کم‌ارزش دونستن من، مجدد بهم انرژی انجام هزارتا کار رو بدی؟ می‌شه کمک کنی برنامه بریزیم زبان هم بخونم؟ هم رشته خودم هم انگلیسی هم آلمانی؟ می‌شه کمک کنی باهم دوره جدیدم‌رو ببینیم؟ ببین به باور " من فقط دوره می‌خرم و نگاه نمی‌کنم، پس اصلا دوره جدید نگیرم" غلبه کردم و یه دوره جدید شرکت کردم که اگر جدیش بگیریم و توش شرکت کنیم و فعال باشیم و به خودم باور داشته باشم به معنای فرصت‌های شغلی جدیده؟ دختر ما که همین الان توی شرکت خوبیم، ببین بعد یک سال از مدیر اسبقت تعریف گرفتیم؟ من پتانسیل‌های خودمو می‌بینم، چه دلیلش کمال‌گرایی باشه چه هرچی، می‌دونم از پس چه چیزها برمی‌آم، می‌خوام فقط توانایی‌هام‌رو با اضطراب کمتری جلو ببرم، کمتر بترسم؛ مگه نه این‌که یکی از سوال‌ها اینه : " اگر نمی‌ترسیدیم چه‌کارهایی می‌کردیم؟"

بچه، می‌دونی افتخار می‌کنم به این که خودمونو از منجلاب دیت‌های پیارسال کشیدیم بیرون؟ داشتم عمیقا به حسن فکر می‌کردم، عجیب تراماتایزد شدیم سرش، ترس عمیقی به دلم انداخت و منو حسابی نسبت به مرزگذاری هشیار کرد، فکر کنم باید جدی و واقعی توی جلسه‌های نزدیک تراپی راجع بهش حرف بزنیم، قبل از اینکه تراپیستم بره مرخصی زایمانش. خداروشکر این روزها از گندی که ممکن بود بزنم جلوگیری کردم، فعلا یه دیت ممکنه بریم، دارم سعی می‌کنم چیزهارو برای روابط عاطفی یاد بگیرم، ولی خیلی سخته رسیدن به مراحلی که من می‌خوام، اگر به منه می‌خوام مستقیم اسکیپ کنم به وسطاش. ولی نیازه صحبت کنی، بشناسی و ال و بل تا برسی به مراحل بوس بوسی و بقیه. چیکار کنم، صبر نکنم و یاد نگیرم چیکار کنم؟

چیکار کنیم بیشتر یاد بگیریم؟ از اول امسال که سرپرستم عوض شده هی دارم چیزهای جدیدی یاد می‌گیرم، اکسل و پاورپوینتم، یک‌سری مهارت‌هام بهتر شدن. می‌خوام همینجوری بهتر بشم که من شرکت‌هارو انتخاب کنم، نه که اون‌ها منو. آخ که تو دنیا چقد چیز هست برای یاد گرفتن، آخ که چقدر می‌تونم خفن باشم و هنوز جرئت (بگو اصلا تخ.م‌شو، خا.یه‌شو، حتی تنگی کو.نشو) نداشتم. انگار که ترجیح می‌دم جای سرشاخ شدن با جهان‌، یه گوشه بشینم و چای‌مو بخورم.