نوشتن‌هام تبدیل شده به تیتر، عنوان؛ بدون توضیح. مدتی بعد می‌آم، سر تیتر رو می‌خونم و اصلا یادم نمی‌آد اون روز مگه چی‌شده بود؟ نه. شاید نوشته‌هام آرایه‌های ادبی نداشته باشن ولی توصیف‌های بلند و با جزئیاتن. احساسم‌رو می‌نوشتم، فکرم‌رو، درگیری‌های ذهنیم‌رو، ماهی نبود آرشیو نداشته باشم. ۶ آگوست اولین روزی بود سر جلسات تراپی‌م حاضر شدم، از بهترین کارهایی بود که توی زندگیم برای خودم انجام دادم. سرعت نوشتتن خیلی کمتر از فکر کردنه، توی همین چند دقیقه تایپ جمله قبل داشتم فکر می‌کردم پس سرکار رفتن و شروع استقلال مالی چی؟ اون هم بهترین کار بود، بعد فکر کردم و قربون کاری رفتم که هزینه‌های تراپی و بقیه ادا اطوارم‌رو می‌ده. کار سخته، قرار نیست آسون باشه، ولی خب نتیجه‌ش لذت بخشه؛ انجام کار سخت و از پسش براومدن سخته. کمال‌گرایی اینجاست، قرار نیست بره، آز بیکاری و آخرهفته‌ها خوشش نمی‌آد و هنوز معتقده من سفت و سخت باید کار کنم و تمام لحظاتم‌رو فول نگه دارم. کمال‌گرایی عزیزم، می‌شه خواهش کنم جای کم‌ارزش دونستن من، مجدد بهم انرژی انجام هزارتا کار رو بدی؟ می‌شه کمک کنی برنامه بریزیم زبان هم بخونم؟ هم رشته خودم هم انگلیسی هم آلمانی؟ می‌شه کمک کنی باهم دوره جدیدم‌رو ببینیم؟ ببین به باور " من فقط دوره می‌خرم و نگاه نمی‌کنم، پس اصلا دوره جدید نگیرم" غلبه کردم و یه دوره جدید شرکت کردم که اگر جدیش بگیریم و توش شرکت کنیم و فعال باشیم و به خودم باور داشته باشم به معنای فرصت‌های شغلی جدیده؟ دختر ما که همین الان توی شرکت خوبیم، ببین بعد یک سال از مدیر اسبقت تعریف گرفتیم؟ من پتانسیل‌های خودمو می‌بینم، چه دلیلش کمال‌گرایی باشه چه هرچی، می‌دونم از پس چه چیزها برمی‌آم، می‌خوام فقط توانایی‌هام‌رو با اضطراب کمتری جلو ببرم، کمتر بترسم؛ مگه نه این‌که یکی از سوال‌ها اینه : " اگر نمی‌ترسیدیم چه‌کارهایی می‌کردیم؟"

بچه، می‌دونی افتخار می‌کنم به این که خودمونو از منجلاب دیت‌های پیارسال کشیدیم بیرون؟ داشتم عمیقا به حسن فکر می‌کردم، عجیب تراماتایزد شدیم سرش، ترس عمیقی به دلم انداخت و منو حسابی نسبت به مرزگذاری هشیار کرد، فکر کنم باید جدی و واقعی توی جلسه‌های نزدیک تراپی راجع بهش حرف بزنیم، قبل از اینکه تراپیستم بره مرخصی زایمانش. خداروشکر این روزها از گندی که ممکن بود بزنم جلوگیری کردم، فعلا یه دیت ممکنه بریم، دارم سعی می‌کنم چیزهارو برای روابط عاطفی یاد بگیرم، ولی خیلی سخته رسیدن به مراحلی که من می‌خوام، اگر به منه می‌خوام مستقیم اسکیپ کنم به وسطاش. ولی نیازه صحبت کنی، بشناسی و ال و بل تا برسی به مراحل بوس بوسی و بقیه. چیکار کنم، صبر نکنم و یاد نگیرم چیکار کنم؟

چیکار کنیم بیشتر یاد بگیریم؟ از اول امسال که سرپرستم عوض شده هی دارم چیزهای جدیدی یاد می‌گیرم، اکسل و پاورپوینتم، یک‌سری مهارت‌هام بهتر شدن. می‌خوام همینجوری بهتر بشم که من شرکت‌هارو انتخاب کنم، نه که اون‌ها منو. آخ که تو دنیا چقد چیز هست برای یاد گرفتن، آخ که چقدر می‌تونم خفن باشم و هنوز جرئت (بگو اصلا تخ.م‌شو، خا.یه‌شو، حتی تنگی کو.نشو) نداشتم. انگار که ترجیح می‌دم جای سرشاخ شدن با جهان‌، یه گوشه بشینم و چای‌مو بخورم.