از تنهایی غر میزنم و با کسی قرار بریم بیرون نمیذارم. با کسی قرار بیرون رفتن و همدیگه رو دیدن میذارم و لحظه آخر لغو میکنم. میخوام از خونه برم بیرون و پای رفتن ندارم. کتاب میخرم و نمیخونم.برنامه میریزم و عمل نمیکنم. بیدار میشم و زندگی نمیکنم‌. مثل آخرای سوئیساید اسکواد جدید بود( حالا هی نزدیکه اشتباها بهش بگم اسکویید گیم) که تو ساختمون هی از روی خرابه های میپرن هی خرابه های زیر پاشون خراب میشه، منم به هرسمتی میخوام فرار کنم اونجا فرو میریزه. دارم همینجوری سقوط میکنم. ولی من هارلی کویین نیستم. من فقط فرو میریزم. چسبیدم به بخاری که عملا روشن نیست. تازه ۲۸ ساعت از ساعتی که با هودی و شلوار کلفت چسبیده بودم به بخاری که شعله هاش نعره میکشیدن نگذشته و با تیشرت و شلوارک چسبیدم به بخاری نیمه خاموش. دیگه نمیخوام نجاتم بدی. دیگه نمیتونی نجاتم بدی. من اینجا نشستم. دست و دلم به هیچکاری نمیره. گریه؟ ای بابا. کاش میتونستم. دارم همه چی رو برا خودم سخت میکنم؟ شاید. الان پس ذهنم‌میدونم کار برای انجام دادن دارم. شاید بعد نوشتن و پست کردن این حرفا انجامش بدم. ولی حالا کارهام پس ذهنم قایم شدن. چیزی ازشون یادم‌نمیاد. ولی در این لحظه نه میتونم بزنم زیر میز نه میتونم با میز کنار بیام. میدونم‌ متن به این بلندی رو نمیخونی چون هیچکدوممون حوصله نداریم. آره. جای دیگه ای نوشتم الان یک قدم با خراب کردن همه‌ چیز فاصله دارم. ولی در واقعیت حال خراب کردن هیچی رو هم ندارم. البته خود این هم یک نوع خراب کردنه. کاش یک دست نورانی و نرم و مهربونی باشه سرمو بذاره رو پاش نازم کنه. شاید معجزه شد قلبم گرم و نرم شد و چروک هام صاف.