من کسی رو سرزنش نمیکنم که چرا هی میگن رزین کار کن و چرا کار نمیکنی یا به هر نحوی حمایتم میکنن و از این حمایت خیلی ام ممنونم. اما دیگه خودم رو هم سرزنش نمیکنم. این کار سرمایه گذاری روی خودمه. مهم نیست چقده هزینه شده. مهم اینه من میتونم انجامش بدم. میتونم کار کنم. روزی سود خواهم داشت. کسی که بهم میگه : ولی جدی بگیریش ها؛ کار کنی ها. اون هم حق داره و من بهش حق میدم داره به نوعی حمایتم میکنه. اما این ها هم منتی بر سر من نیست. اونا دارن حمایتم میکنن و من هم بالاخره از پسش برمیام. ولی از این حس بد هم باید خودمو دربیارم. بعد اینم بگم که معمولا حرف زدن جذابه فکر کردن راجع به چیزی جذابه. ولی وقتی ۸ صبح آلارم رو خاموش میکنم حرفها پر میزنن. وقتی ورزش رو هی میندازم روز دیگه فکرها فرار میکنن. مسئله انجام دادنه. من هی بیام غر بزنم یا فکر‌ کنم دستم خالیه که نمیشه. باید یه فرصت شغلی برا خودم بسازم یا یه حرکتی برای بدنم بکنم. ولی متاسفانه این چیزاهم گفتنش جذابه. سخت به عمل میرسن. دیگه اینکه من خیلی عذاب وجدان و حس گناه میدم به خودم. سر حالی که این چند وقت داشتم و میل بیرون رفتن از خونه ام تقریبا به صفر داره میرسه. یا وقتایی که حال پایین اومدن از تخت نداشتم. یا هرچیزی. حتی سر رابطه ام با والدینم. نمیدونم واقعا اونا این حس گناه و کمالگرایی رو توی وجودم کاشتن یا چطور به اینجا رسیدم. خلاصه که حالا من به یه تصویر واضح از خودم نیاز دارم. مثلا بدونم کمالگرام. بدونم این مسئله به خاطر کمالگراییه. بدونم خیالپردازم. یا چیزای دیگه ای که درونم هست. دلم میخواد چیزهای درونم برام شفاف بشن. خودم برا خودم شفاف بشم. بهتر بتونم مسئله هامو حل کنم‌. خودمو بهتر ببینم و بشناسم و درک کنم و این چیزا. مامان تو این سالها تغییرات زیادی کرده. میتونم بگم خوبن. یه کوچولو کمتر کنترلگره( منکر نمیشم هنوز هست. هنوز برای صحبت کردن باهاش استرس میگیرم یا برای جایی رفتن هنوز سختگیره و چیزهایی از این قبیل هستن ولی یکمممم بهتره) و یه بار تو پیاده روی چیز خوبی گفت. گفت من این همه جمع میکنم واسه کسی جز بچه هام نیست. اگر الان حمایتت نکنم پس کی؟ حتما باید بعد مرگم پول بهت برسه؟ و من تمام این کارهارو میذارم پای حمایت. سوای زخم هایی که خوردم و اونارو هم از یادم نمیبرم اینم یادم نمیره که داره حمایتم میکنه. حالا اگر من توی اوضاع بدی هستم یا این سالها به نظر خودم شکست خوردم این دیگه پای منه و کسی مسئولش نیست و در نتیجه به کسی هم مربوط نیست. بعد آها؛ خیلی وابسته اش شدم اخیرا. خیلی ظهرها پیشش خوابیدم یا هروقت اومده بغلش کردم و حرفهای محبت آمیز زیاد. و خب این یک سال و جریاناتی که براش پیش اومد و هر سری اتفاق های جدیدتر خیلی خودمو مجبور کردم همراه و تکیه گاهش باشم یا به حرفاش گوش بدم. ولی خیلی هم شبیهش هستم. فقط‌ من کسی رو داشتم که تمام این مدت همراهم بوده. فکر کنم دیگه باید محکم رو خودم کار کنم. قوی تر باشم. عاقل تر و منطقی تر.

 

اینارو تیکه تیکه توی کانال نوشته بودم و به نظرم باید یه جا جمع میشد.