هفتصد و پانزده
باید راجع به افکار و احساساتم نسبت به مهناز، زنِ داییام، (احساس میکنم خیلی دارم سعی میکنم نگارشم درست باشه و در نتیجه از اصل حرفهایی که میخوام بزنم دور میشم) ترسم ازش، اتفاق هایی که توی زندگیمون افتاده و اون توش دخیل بوده، نفرتم ازش، ترس هر لحظهای از اینکه نکنه باز کاری کنه و تمام این خوشرفتاریهاش به دلایلی باشه. همونطور که یکسری از این احساساترو نسبت به زنداداشم هم دارم که با اینکه اخلاقش اخیرا خیلی خوب شده، نکنه قراره باز هم یک اتفاق بد بیفته؟
رفتارم و ارتباطم با مامان، نکنه باز بخوام که تاییدم کنه؟ نگران باشم نکنه وقتی من دارم به روش و راه خودم عمل کنم کسی راجع به من نظر بده و به مامان چیزی بگه؟ نکنه من بشم سنگ صبورش و کسی که به درد و دلش گوش بده و احساس ناراحتی کنم از اینکه دارم تلاش میکنم تا مستقلانه زندگی کنم؟ تلاش کنم که اونرو از احساساتش رها کنم؟ اصلا مگه میتونم تراپیست مامان باشم؟ ارتباطم با مامانبزرگم، دیگه حوصله ندارم امر و نهیهاشرو، اینرو بکن هاشرو بشنوم و انجام بدم. حوصله ندارم از قضاوت خالههام و مخصوصا خاله لیدا بابت تایم خواب و بیداری نگران باشم، یا بابت بقیه کارهام، رفتارم و بقیه چیزها. تنش بین خالههام و برادرم. آیا اصلا من مسول نگرانی برای این مسايلم؟ اصلا به من مربوطن؟ من چرا سر این چیزها مضطرب میشم؟
باید روتین پوستیم رو شارژ کنم و دارم توی لاین های مختلف برند ویتالیر می گردم. نمیدونم باید همه آیتمهارو از یک لاین بخرم یا از لاین های مختلف؟ مثل ژل برای پوست حساس، تونر آبرسان یا چی؟
باید بولت ژورنال نه، ویژن برد برای هدفهام و برنامهریزیهام درست کنم. از آرزوهام، خواسته هام، فکرهام، رویاهام. پیشرفت توی همین فیلد کاری، شروع کردن بیزینس خودنم، کار کردن توی لاین باریستا و بیکری که عاشقشم و هنوز توی رویاهامه. داشتن خونه دلخواهم، کوچولو و گرم و آروم. پیدا کردن و ساختن و داشتن یک رابطه خوب و مناسب.
باید یک تقویم بسازم از اتقاق هایی که ماه های مختلف ممکنه بیفته و هزینههای احتمالی و لازم رو بنویسم و مدیریت کنم. برای تابستون باید خوابگاه بگیرم و هزینه های اون و بقیه هزینههای ماهانهام.
باید دوره مدیریت مشتری رو مجددا ببینم وجزوه بنویسم. باید بازهم با استادهام حرف بزنم و آه. هماهنگ کردن دانشگاه و سرکار هر ترم از سختترین کارهاییعه که باید انجام بدم.
برگشتن به سرکار، به جایی که هزینههای تراپی و قرتی بازی و زندگیم رو تامین میکنه اما شامل استرس زیادیه، گوش دادن به نارضایتی های آدمها، گزارش گیری و ترس از اشتباه در اون گزارش گیری، حرف زدن با آدمهای مقام بالاتر، احساس و فکر جدی گرفته نشدن. تکرار چیزهای تکراری و احساس خستگی از تکرار اونها. بودن عمده وقتت در در محیط کاریت. اینکه دو هفته دیگه باید از اتاق قشنگ و پرنور و شخصی و پر امکاناتم، از خونه بزرگ و قشنگمون که آسایش توش فراوونهُ از بودن کنار مامان و بابام دست بکشم و ترس اینرو داشته باشم که روزی یکی از اعضای خانوادهام تماس بگیره و بهم خبر بده که بابابزرگم دیگه پیشمون نیست. نمیخوام به خوابگاه و اون اتاق مشترک برگردم که فاصله حمومش کلی عه و هر روز حداقل دو ساعت توی مسیرم که برسم سرکار و برگردم. و اگر از سرکار دربیام، چهطور و با چه کاری هزینههام رو تامین کنم؟
دیگه چی؟