ششصد و هشتاد و سه
من از امیرعلی ق. خوشم نمیاومد، سال نودوهفت اینا بود که بلاگری میکرد و کپشنهاشرو کتاب کرد. الان داره پادکست تولید میکنه از حق نگذریم، پادکستش جالبه. مهمون فصل جدیدش، محمدجواد فروزانفرعه، یکی از روانشناسهایی که میپسندمش. محمدجواد فروزانفر برای توصیف اهمیت روابط، از مفهوم دهکده استفاده کرد و گفت الان دهکدههای ما محدود شده، حالا من حال ندارم توضیح مبسوط بدم برید خودتون گوش کنید چی میگه، حالا بعد از اینترو بذارید حرفمرو بزنم و برم سرچیزی که میخوام بنویسم :
دهکده من، خالی نیست، ولی خالیه. میپرسید منظورت چیه؟ دهکده من آدمی نداره که برای من باشه، دوستام هستن، ولی دوستام هستن، میدونی، یعنی این آدمها توی دهکده خودشون کسیرو دارن که با اون دهکدهشون رو بسازن، دهکدهشون غنی باشه. حالا میخوای بیای و بگی غنی بودن دهکدهتو وابسته به کسی نکن، اشکال نداره، بیا بگو. من اهمیت عشق رو توی زندگیم میدونم. میدونم معنای عشق برای من چیه. میدونم آدما ممکنه برن، ولی من دیگه تاب ندارم، من واقعا حوصله ندارم که هر روز خودمرو بکشم، بیدار کنم، و هر روز خودم برای خودم تلاش کنم. یک چیزی توی این معادله، جاش خالیه، دهکده من، اخیرا مهمون زیاد داشته که حوصلهشون سررفته، دمی سرراهشون توی دهکده من کوله گذاشتن زمین و بعد رفتن. ناراحتم بابت اینکه توی دهکدهم راهشون دادم.وقتی آدم حوصلهش سر بره یا احساس تنهایی کنه، ممکنه کارهای زیادی بکنه. نمیدونم، متوجهاید وقتی از دهکده سوت و کور حرف میزنم، از چی حرف میزنم؟ من غلام خانههای روشنام. دیگه اجبارا انتخابم تنهاییعه، تنهایی میرم بازار، چون سخته کسیرو هی اینور اونور دنبال خودت بکشی و اصلا ناراحت نیستی که دوستت که خودش گفته بود میخواد باهات بیاد یادش رفته آلارم ست کنه، ولی تو بزرگ و عاقلی و ناراحت نمیشی ازش :))). نمیدونم از به دوش کشیدن همهچی به تنهایی ناراحتم، یا از خود تنها بودن، یا چه چیزی توی تنهایی هست که ناراحتم میکنه و بهم پنیک و اضطراب میده. حالا من هی از تنهاییم و دردش بگم؛ چی درست میشه؟ این همه گفتم، نوشتم، چیزی تغییر نکرده؛ فقط سبک میشم تا سری بعد که بیام و اینجا بنویسم. هنوز دهکدهم خالیه و نگاه میکنم به چراغهای خاموش و دردهای انباشته شده که مثل گرد پاشیدهشدن روی دهکدهم، دستهام رو دور خودم میپیچم، سعی میکنم گریه نکنم، به غصهم توجه نکنم، لبخند بزنم و به سوسوی چراغ نگاه کنم و برم توی خونه و سعی کنم به ترسم توجه نکنم و بخوابم. توجه نکنم که چهطور دوستام، دوستای نزدیکم دارن با آدمشون دهکدهشون رو میسازن و من به خندههاشون نگاه میکنم و با خودم میگم :" پس من کی میخندم؟"