هنوز فشار رو قلبمه، برگشتیم زمانی‌ که متوجه نبودم، واضح نبود ولی درد و غم رو قلبم بود، الانم همونه. الانم تنهایی دارم بار به دوش می‌کشم، با این که تنها نیستم. انگار دنیا پذیرای من نیست، انگار که دنیا حلال باشه و نامحلول، با اینکه قطعا من تنها نامحلول دنیا نیستم، ولی احساس تنهایی و جدایی می‌کنم. چیزها سرجاشن ولی فکر و مغز من‌ نه، حس فراموش کردن چیزی‌رو دارم. زندگیم کاملا دلخواهه، خونه‌ای برای موندن، دوستایی برای معاشرت، شغلی برای درآمد، بهترین دانشگاه ایران (می‌دونم)، ولث ذهنم، آشوب‌. نمی‌خوام دراما کویین باشم و بگم آشوب ترین ذهن جهان، چون که نه. ولی در جهان مغز من، من به عنوان مرکز‌جهان خودم، همه‌چی آشوبه، ولی همه‌چی عادیه. منم و حس مدام فراموش کردن چیزی، این‌که چیزی‌رو اشتباه انجام بدم، کارهای عادی غلط باشن، رفتارام نامناسب باشن، و و و و. نگرانم، تپش قلب دارم، می‌خوام گریه کنم و نمی‌تونم. طبیعت می‌رم و لذتی نمی‌برم، شکلات می‌خورم و کیف نمی‌کنم، به عادات غذایی غلطم برگشته‌م، ورزش نمی‌کنم و چیزهای بد دیگه. مدام باید یک چیزی دم دستم باشه و دهنم بجنبه.