ششصد و پنجاه و نه
خب خب خب بیاید از نگرانی جدیدم بهتون بگم.
یک: یه سری اسناد واسه چک کردن ترجمه شون الان تو ایمیلمه. به به. تصور کن تو با بی حواسیت باعث ریجکت شدن تلاش های یک نفر بشی. نمی دونم کی وقت می کنم برم سراغش.
دو : نمی دونم چه جوری استادهارو قانع کنم که برم سرکار؟ سختش فقط همین یه مدت کوتاهه. این یه مدت تقریبا یک ماهه. نمی دونم ممکنه با چه تبعاتی روبه رو بشم. می افتم؟ مشروط می شم؟ چه اتفاقاتی ممکنه بیفته؟ چی کار کنم با زندگیم؟ آیا دارم کار درستی می کنم؟ دارم روی مسیر درستی پافشاری میکنم؟ آیا باید انصراف بدم؟ داشتم توی همین حین هزینه ای که باید برای انصراف بدم رو تخمین میزدم. اگر این سه چهار ماه رو کار کنم می تونم خودم هزینه انصراف رو پرداخت کنم. باید چی کار کنم؟ همین مسیر و همین بندهارو ادامه بدم؟ این آهنگی که به عنوان آهنگ مدیتیش داره توی گوشم پلی میشه هیچ آرومم نمی کنه. آیا دارم از روی منطق این تصمیم رو میگیرم یا احساسات؟ اضطراب دستش رو گذاشته رو گردنم و رهام نمیکنه. تنها کسی که توی این موقعیت به نظرم میرسه که باهاش صحبت کنم داداشمه.
از چی می ترسم؟ از سرزنش های خانواده؟ از اینکه کار اشتباهی بکنم؟ رو چیز اشتباهی اصرار کنم؟ از این که حمایت نشم؟
اینجوری ام که : خدایا می شه خودت برام درستش کنی؟