پانصد و سه
صبح هفت آلارم زنگ میخوره، سه تا اسنوز، هر سری بلند میشم، معماشو حل میکنم و دوباره برمیگردم تو جام، هفت و نیم یه آلارم دیگه، هشت یکی دیگه، هشت و نیم به زور بلند میشم، زمان میگذره. بلند میشم و تا لحظه قهوه ساختن و صبحونه خوردن برنامه دارم، بعدش چی؟ درس؟ ها. نه. برا بعدش هیچ برنامه ای ندارم. هیچ حواسی برای درس ندارم. برنامه ای برای روزم ندارم. چیکار باید بکنم؟ نمیدونم. میخوام کتاب بخونم ولی نمیدونم، این کارو بکنم اون کارو بکنم ولی نمیدونم. هیچی نمیدونم. مغزم از کار افتاده. با خودم میگم خب دیگه برم درس بخونم، ولی نه. از گوشی دست بکشم، نه. همه چی نه، فقط اعصاب خردی و ناراحتی و وقت کشی و غصه و افسردگی و هزارتا کوفت و زهرمار نه خوب، آره. کلش مرگ هم آره.
+ نوشته شده در شنبه بیست و هشتم اسفند ۱۴۰۰ ساعت 20:55 توسط Sahra
|