چهارصد و شصت و دو
چیکار کنم؟ چیشد اون روزا دستتو گرفتم و اونجور کشیدمت بیرون؟ من که میتونستم به همین بهانه دستتو دیگه نگیرم و همه چی تموم شه و چیزی هم گردن من نباشه! چی شد پس؟ چرا؟ چیکار کنم؟ چیکار باید میکردم؟ حالا چیکار کنم؟ هر روز فکر کردن بهش دیوونه ترم میکنه، آرزوی نیست شدنم بیشتر میشه، اینجا واقعا دلم میخواد نیست شم و به تبع هرچیزی که من رو به این زندگی برمیگردونه رو از یاد ببرم. دو روزه باهات حرف نزدم و هیچ نمیدونم چه حسی دارم. ببین، من از هجوم احساسات به اینجا رسیدم. میخوام بهت پیام بدم و یادم میفته هیچی عوض نمیشه، بازم قرار نیست به هوای دیدن تو از خونه بیام بیرون، قرار نیست چیزی که میخوام رو بهم بدن. قراره چیزایی که میخواستم باهات داشته باشم رو بهم بدن؟ قراره احساساتم بهم برگرده؟چی قراره درست شه؟
+ نوشته شده در یکشنبه بیست و چهارم بهمن ۱۴۰۰ ساعت 15:24 توسط Sahra
|