اون زمان که هنوز ۱۸ سالم بود،هنوز اینقد معمولی نبودم،هنوز سری تو سرا بودم، خلاقیت‌م بیشتر بود،جرئت داشتم داوطلب بشم واسه کارای مدرسه ولی حوصله‌شو نداشتم و یه سری کسشرا هم مزید بر علت بود.مثل سالی که برنامه ۲۲ بهمن رو کلاس بغلی از ما گرفت و حتی نذاشت مسابقه رو اجرا کنم و لیترلی بهم برخورد چون دوتا از خود راضی ندید گرفته بودن من‌رو. ولی ابتدایی و دبیرستان چیز نابی بودم. نمیدوننم چون محیط کوچیک بود ناب بودم یا نه، جدی ناب بودم؟ اومدم دانشگاه و قبلش دبیرستان. دیدم حاجی چقد اینا درسخونن. دیگه با نخوندن ۲۰ نمیشدم. منم عادت نداشتم درس بخونم. خوشم میومد که نخونم و ۲۰ بشم. هرچیزی رو که بار اول از پسش برنمیومدم رها میکردم. کله‌م هم داغ. چه میدونستم اینا قراره سرم بیاد که جهنم میرفتم زیست گیاهی تبریز میخوندم؟چه میدونستم اینقد آزادی و استقلال ازم دوره که همچین تصمیمی حیاتی میشه برام؟یا چشممو بیشتر باز میکردم و از اول انتخاب بهتری میکردم؟ سوال " واقعا آدم کول و -نمیگم خاص؛ خیلی آکوارده ولی بهترین کلمه ای که الان براش دارم همینه- خاصی بودم یا چون کسی مثل خودم ندیده بودم همچین فکری میکردم؟" هنوز برام بی جوابه. هنوز نمیدونم چم شد، هنوز فکر میکنم دارم دراما میسازم و باید سریعتر برم سراغ تراپیست و اوه هانی، جیبم خالی خالیه. دارم با کمبود اعتماد به نفس و اضطراب دست و پنجه نرم میکنم. اضطرابی که داره به چاقی بیشتر و -این یکی اعترافش سخته- اعتیاد به پورن منجر میشه. داره کم کم دست میندازه به هدف جدیدی که این روزها زنده نگه‌م داشته. داره کمالگرایی رو که تازه داشتم پرتش میکردم بیرون رو هم می‌آره تو دور. داره اون برونگرایی و درونگرایی خاص‌م رو -که شامل حرف نزدن با همه دیگرون و همه حرفام رو برای تعداد خاص گفتن و نوشتن زیاد تو کانال- بالا میاره. من به نوشته هام میگم بچه هام، من این بچه هارو دوس دارم. این بچه ها مدت زیادی توی ذهنم موندن. مثل تخمکام. ولی مثل اونا تنبل نبودن، فقز منتظر زمان مناسب بودن. توی زمان مناسب شروع کردن یهو بزرگ و بزرگ‌تر شدن و به تکامل رسیدن. تا به اینجا برسن. تا بیام تو صفحه بلاگفا بزامشون. گاهی این بچه هارو دوس ندارم. چون مادرشونو-که خودم باشم- دوس ندارم. چون معتقدم بلد نیستم خوب بزام. ولی معتقدم بچه هام واقعا -حداقل برای خودم- دوست داشتنی‌ان. هی میگم کاش بلد بودم مثل اون و این بنویسم. ولی هانی، اینا بچه های منن. هرچی باشن. اینا عمیق ترین و گاها تاریک ترین افکار منن. روزها خاکستری متوسط به سمت سیاهن و تنها توانایی من نوشتنه. نوشتن اون پاک کنی‌ عه که خاکستری های من‌رو کمرنگ تر میکنه. اینجا فکرهام زیاد سیاه نیستن. حتی لحظاتی که واقعا اون لحظات از خودم بدم میومده اینجا روشن ترن. اینجا میتونم خودم‌رو بابت ۸ تا تست اشتباه‌م توی عربی ببخشم. میتونم بشینم جلوی خودم و تیکه هام رو نگاه کنم و از نو بسازمشون.میتونم به خودم بگم اشکال نداره. میتونم خودم رو دوست داشته باشم. فرصت دوباره بدم. بابت پرخوری و خودارضایی های عصبی خودم رو ببخشم و ازشون صحبت کنم. میخوام بگم درست میشه. همیشه همینه. مسیر هیچوقت سرراست نیست که. همینه. حتی وقتی حس میکنی داری میفتی هنوز بالاتر از نقطه شروعی. فقط کم نیار زهرا. برو جلو. سوییچ کن روی ورژنی که میدونه اگر به اشتباهات‌ش اعتراف کنه سریع تر رشد میکنه. میدونه با حرف زدن اوضاع بهتر میشه. اشکالی نداره. این‌ها و این روزها هم میگذره. بازم قراره سخت بشه. قراره چلونده باشی و تا مرز از پا دراومدن بری و حتی از پا دربیای. ولی همیشه برمیگردی به خودت. یه جایی اوج سیاهی‌هاست و بعد اون خورشید طلوع میکنه. فقط دست نکش. دست نکش.