حالا هی زندگی‌م پر شده از چندتا کلمه‌. استرس،نگرانی، اضطراب، افسردگی، اسارت. یه جایی میفهمی از شدت مجموع اینا بیخیال همه چی میشی. زیر همه چی میزنی. بیخیال چیزایی میشی که با تمام وجود میخوای چون استرس بعضی چیزا اونقد اذیتت میکنه که بیخیالش میشی. یه روزی میاد که یهو یه دغدغه جدید میاد تو زندگیت که چرا من نرفتم لیزر تا حالا؟ چرا من اینجوری ام؟ چرا من اونجوری ام؟ نمیدونی از عزت و اعتماد نفسه یا چه کوسوشری. نگاه به بدنت میکنی؛ غصه میخوری. از غصه خوردن و گفتنش خجالت میکشی. اینجا که هستی میفهمی با تغییر لوکیشن چیزی درست نمیشه و تو واقعا توی بندی‌. زنجیر دورت بسته شده. آره عزیزم. با باغ کتاب رفتن زخمت دردش کم میشه؛ ولی زخمت خوب نمیشه. زخمت از چیزیه که دست تو نبوده. افتاده روی روحت. خوب نمیشه. بعد میگید خدا عادله؟ از گفتن همین میترسم‌. از گفتن زخمی‌ام میترسم که نکنه باورش نکنید؟ نکنه اصلا زخمی نیست و من فکر میکنم زخمه؟ ولی بیا یه‌چیزی در گوشت بگم. من به زخم عادت دارم‌. با زخم اتفاقای خوب افتادن بهم میچسبه. انگار عادت ندارم به زخمی نبودن. به این که فقط حالم خوب باشه و هیچ بدی ای نباشه عادت ندارم. انگار در عین شناخت خودم؛ هیچ خودم رو نمیشناسم.