هرکاری میکنم کیفیت زندگیم بره بالاتر نمیشه. همش احساس میکنم باید اون کار دگر رو بکنم. به قول ملیکا کدوم هندونه کجا از دستم ول شده که دیگه هیچ هندونه ای به چشمم نمیاد! گاهی میگم کاش یکم کمتر کلاسیک بودم و نمیتونم کلاسیک بودن رو رها کنم. حالا کلاسیک که میگم یعنی چی؟ یعنی کمتر طوسی و ساده بخرم همه چی رو. یه چیزی عمیقا و از درون داره میخوره منو. و تموم هم نمیشه. نمیدونم کجا شکست خوردم که زخمی زده بهم و من نمیبینم اون زخم رو. اونقد مونده که حالا نمیدونم اصلا چشه. اگه برم پیش روانشناس بهش میگم آقای روانشناس من اعتماد به نفس نداشتم. فقط نقاب بود. نقاب برای اینکه همیشه دلم میخواست اعتماد به نفس داشته باشم. خوب و کول و محبوب باشم. ولی من فقط من بودم. همونی که دوست نداشت من باشه. همیشه دوست داشت دیگری باشه. الانم دلش میخواد دیگری باشه. دیگری که خوب و کول و باحال و محبوبه. دیگری که هری پاتر یا فرندز یا هرچی رو اونقد دوست داره که همه چیزاش بر اساس اون تم عه. اما من مخلوطی از همه چی ام. همونقدر که امانگ آس دوس دارم ولی دیگه بازیش نمیکنیم اما استیکرش پشت لپ تاپمه.  یا بوجک هورسمنی که خیلییییییی دوسش دارم و هنوز هیچ اثری ازش توی دنیام نیست. من آدم تو خالی ام. همه این کارها به خاطر اینه متوجه نشم چقد تو خالی ام. چقد همه منو کرم کتاب میشناسن ولی روزهاست کتابی نخوندم البته اگه هنر ظریف به تخم گرفتن رو در نظر نگیریم و دو فصل مونده پروژه شادی رو در نظر  بگیریم. به هرحا نقش کتاب جدیدا خیلی کمرنگ شده توی دنیام. همینطور فیلم و سریال. چقد خودمو خالی حس میکنم.