دویست و هشتاد و یک
خیلی دارم تلاش میکنم از این دختر گوگول مگول قشنگا باشم که همش امید دارن به فردای بهتر و چیزای مثبت مثبت مینویسن. فقط نمیتونم به کتابای اسکاول شین تکیه کنم و بگم بنویس تا اتفاق بیفتد. شاید هم اشتباهم همینجاست. شاید باید بشینم از برایان تریسی بخونم و معتقد باشم جهان و یونیورس و کائنات تو دست های منه و باید قروباغه تخمیمو قورت بدم و همش کتاب بخونم به جای عمل کردن. اما راستش حتی نمیتونم حرکت کنم تا برسم به عمل کردن. و دردو همینه. اونقد انجام نداده ام که بدنم خام شده و دیگه نمیتونم حرکت کنم. قرار بود فردا بریم تپه نوردی و کفش های جدیدم رو افتتاح کنم اما همه تصمیم گرفتن برن قله و در نتیجه برنامه فردا کنسله!میخواستم برم اما افسانه گفت ممکنه تجهیزاتت کامل و مناسب نباشه و پشیمون شدم. نمیدونم شاید هم بعدا نظرم بعدا عوض شه و برم. برگردیم به بحث سطر اول. دیگه نمیتونم از این دختر پر امید ها و گوگولی مگولی ها باشم. میفهمین چی میگم؟ من هنوز عاشق عود روشن کردنم. هنوز ماسک میذارم. ولی نمیتونم یه چیز روشن بنویسم. میفهمی؟ذلم میخواد نوشتن رو به یه جای بهتری برسونم. مثلا کاش میشد آدم توی دوچرخه مینوشت. یا مثلا سنجاقک یا سروش نوجوانان. هنوز هستن؟ هنوز منتشر میشن؟ یادمه هر هفته مامان و بابا برام میخریدنشون و خودم هم بقیه اشونو از کتابخونه قرض میگرفتم و میخوندم. واقعا تبدیل شدن همچین دختر پر انرژی به این چه که الان هست پروسه عجیب و غیر قابل باوریه . هی دارم تلاش میکنم این نوشته رو ادامه بدم و به یه جایی برسونمش. هی دارم از مغزم کار میکشم بلکه این بار به جاهای عمیق تری برسم و بلند تر بنویسم. دلم واسه بازرهای تاریک و قدیمی و پیچ تو پیچ مراغه تنگ شده. کاش اون روزها کمتر توی خوابگاه میموندیم و بیشتر میرفتیم میگشتیم. ی جورایی دارم نگران خودم میشم. چون نمیخوام از این وضعیت دربیام . یه چیزی مثل ریک نوجون. دارم با این نوشته از درون زخمیم فریاد میزنم لی اگه بیاد دستتمو بگیرید باهاتون لج میکنم و میگم نمیخوام و من همه چی دونم. اما فقط ، فقط نمیدونم واقعا چمه! خسته ام؟ شکسته ام/ داغونم؟ مریضم؟ سادیسم دارم؟ دلم واسه روزهایی که خیلی سریع میرفتم همه چیز رو توی گوگل سرچ میکردم تنگ شده. پس رفتم سادیسم و مازوخیسم رو توی گوگل سرچ کردم و متوجه شدم گذاشتن همچین اسم هایی رو خودم مناسب نیست. یعنی خب علائمشو نداشتم به نظرم. انی وی. من گویا نمیخوام از این چاه پی که توشم دربیام. میخوام همش ناله کنم و سرتونو بخورم و درس نخونم و از این چیز شرا. بعد میخوام همه ی توانایی هامو دفن کنم و بشینم و بالاسرشون و به این که خودم دفنشون کردم گریه کنم. نمیدونم حوصله اتون میاد اینارو میخونید یا نه. مهم هم نیست. اگه خوندید و تا اینجا رسیدی بهم بگید. کامنت بذارید. خوشحال میشم واقعا. آره. دلم یه حموم مشتی میخواد. یه اسپای محشر. یه ماساژ. پاکسازی پوست. بله من آدم همچین کارایی هستم. به نظرم باید امروز و فردارو تبدیل به یک آخر هفته مکناسب برای خودم بکنم. مخلوطی از تمیزکاری و آرامش. بله عزیزان من با تمیزکاری به شدت آرامش میگیرم و لذت میبرم. اما از چرخیدن توی اینستگرام دیگه خوشم نمیاد و اعصابم خرد میشه. میخوام بازم بنویسم. اما فقط حواسم رو پرت میکنم. برای کمک به خودم میرم کتاب هنر رندانه به تخم گرفتن رو میخونم. فعلا پایان.