سلام میخوام از دانشگاه براتون بنویسم.

ترم هفت ام. ورودی نود و شش. شیمی کاربردی. قرار بود برم دانشگاه مازندران زیست جانوری. نشد. بگذریم.

راستش هیچکدوم اینا علاقه من نبود. روانشاسی دوست داشتم. ادبیات دوست داشتم. ولی تخم هیچکدومو نداشتم. کلا تخم درس ندارم. یعنی از دبیرستان به بعد. با این که درس خوندن دوس داشتم. درس نخون نبودم. تلاش نمیکردم واسه درس. مخصوصا ریاضی و این خرفا. حالا. مهم نیست. ترم هفتم. ترم چهار و پنجم رو گند زدم. گند گند. مثل فصل آخر گات. انی وی. از اون به بعد دانشگاه برام مهم بود. دور بودن از خانواده بودن تو مجیط جدید و چالشهای جدید. ادامه دادم. تا امروز. تمومش میکنم. بله. مدرکمو میگیرم. نه ترمه. اما مهم نیست. دلم میخواد واسه ارشد شیمی نخونم. پلیمر نخونم. برم کنکور بدم دوباره. کنکور انسانی. ادبیات. ادبیت نمایشی. ادبیات باشه. تئاتر باشه. شروع دوباره باشه. برگردم به کاری که میتونم انجام بدم. یه زمانی فکر میکردم بهترینم. همه چی درسته. همه انتخابام درسته. حالا نگاه میکنم و باید اعتراف کنم که " زهرا ، زندگی تو اونجور که انتظار داشتی پیش نرفت. از علایقت دور موندی. مثل توصیه هات به دیگرون پیش نرفتی. دنبال علاقه ات نرفتی. " میخوام برگردم به راهی که دلم میخواست. نمیدونم توش چقد موفقم. چقد میتونم بهش برسم. اصلا تصمیم درستیه یا نه. فقط اومدم بنویسم زندگی اون تصویری نیست که داریم. اتفاقایی نیست که انتظار داریم. این حرفا تو دلم مونده بود. نمیشه به هیشکی گفت. باید با تصویر معمولی از خودم کنار بیام. این که یه آدم معمولی ام. میشه اشتباه کنم. میشه تصمیمای غلط بگیرم. انگار دارم در حالی که از یه طوفان رد میشم وارد یه طوفان جدید شدم.