هنوز مدرسه رو شروع نکرده بودم. پیش دبستانی بودم. حروف بلد بودم. بلد بودم حروف رو کنارهم بچینم و کتاب بخونم. اون موقع ها هنوز نامه نوشتن بود. همه چی آنلاین و الکترونیکی نبود. جمله ها کوتاه نبودن و منم بلند مینوشتم. چرا نوشتم بلند مینوشتم؟ چون پریدم به 13 14 سالگیم. چرا پریدم؟ چون مغزم پر حرفه. برگردیم به شیش هفت سالگی. چون همه چی از اونجا شروع شد. فکر میکردم خوندن چیز خفنیه. عشق میکردم باهاش. اولین کتابم قصه های کریستین آندرسن بود. باجلد صورتی. از شهروند شعبه تکاوران خریدمش. هنوز شعبه تکاوران هست و هنوز من عاشقشم و هنوز میرم اونجا میگردم. امروزی که دارم این رو مینویسم خونه پلاک 77 هست ولی لوبیایی که همون سالها کاشتم دیگه نیستن. درخت شاهتوت کوچولوشم نیست. آدمای اون خونه هم دیگه اون آدمای قبلی نیستن. غصه. کتاب کریستین آندرسن رو خریدم. عاشق ملکه برفی شدم. به نرده های خونه های گردا و کی فکر کردم. داستانای تو اون کتاب دیگه یادم نیستن. حتی اسم شخصیتا یادم نبود. به همین خاطر رفتم کتاب رو اوردم و نگاه کردم و سالها برام در لحظه ای تازه شدن.دومین کتابی که گرفتم یادم نیست. اما شروع از اونجا بود. بعدش همیشه تو کتابخونه کوچیک مدرسه امون بودم. مربی پرورشی مون ازم تعریف میکرد. سال پنجم یا چهارم بود یادم نیست. بردنمون نمایشگاه کتاب. داشتم میمردم از ذوق. فک کنم با بیست یا سی تومن پول رفتم و با بغلی از کتاب برگشتم. ذوق. مربی پرورشی مون تشویقم کرد. خوشحال بودم. کتابخونه عمومی زیاد میرفتم. راهنمایی علوم ترسناک رو پیدا کردم. مثل خوره میخوندمش. از کتابخونه مدرسه یا کتابخونه عمومی. بعدش هری پاتر رو پیدا کردم. آخ. میمردم براش. اولا پی دی افشو دانلود کردم و خوندم. بی سانسور تر. با ترجمه باحال تر. نمیدونم چه سالی بود قسمت هفتش اومد. قسمت هفتشو خریدم. از نشر تندیس. هنوز تو کتابخونه امه. چقد ذوق داشتم براش. خوندمشون. فیلماشو دیدم. عاشقش بودم. بعدش یا قبلش یادم نمیاد. با چارلز دیکنز آشنا شدم. نسخه خلاصه و کوچیک کتابهاشو خوندم. از کتابخونه گرفتم. بعد با کنت مونت کریستو آشنا شدم. آخ دیوونه اون مجموعه سه جلدی بودم. همیشه با کوله سنگین از کتاب برمیگشتم خونه. :دی از کتابفروشی بودا تو پیروزی کتاب شعر فروغ و سهراب رو گرفتم. میدونی دوران قبل گوشی هارو خیلی دوس دارم. توییتر نبود. یعنی همه تو توییتر نبودن. همه تو تلگرام نبودن همه توی اینستاگرام نبودن. فیسبوکی بود که حداقل متناش طولانی تر بود. چیشد کوتاه نوشتیم؟ چیشد دیگه نامه ننوشتیم؟ چرا از وبلاگ رفتیم؟ پنجم بودم با وبلاگ آشنا شدم. اون زمانی که همه مودم نداشتن. ای بابا. خاطرات اصلا خاطرات یاد آدم میاره. تو کتابخونه اینترنت و کامپیوتر بود و ما هم میرفتیم چت روم. راهنمایی بودیم. تباه بودیم حاجی. اون زمان دایره ارتباطات بیشتری داشتم. شاخی بودم واسه خودم. خیلی چیزا میدونستم. دوران هورمونها و بلوغ ها. آخی. چقد معصوم و مظلوم بودم. سر به زیر. ته خلافمون چهارم دبستان بود دوتا نامه بردیم و آوردیم واسه دو نفر دیگه. اون زمان بابا چسب واشی های خوشگل آورده بود. منم یه چسه از اون چسبه دادم بهش. ای یادش بخیر. گه مالی شدیم سرش : دی. اون زمانا بلند مینوشتم و مثلا به قول خودم میخواستم سکرت بمونم. از هرچی ام مینوشتم. اتفاقات روزمره و اینا. روزگار خوبی بود اون زمانا. سری تو سرا بودم. واسه کلاسمون وبلاگ زدم واسه همه بچه ها اسم مستعار داشتم و تو همه این کارا شقایق همراهم بود. مثل همین الان. مثل همین روزها. مثل همین پست که باعث و بانیش اون بود. از 96 کذایی به بعد دایره ارتباطم کم شد. یوش یواش ساکت و گوشه گیر شدم. ننوشتم. نگفتم. دل چرکین شدم. دور شدم. میدونی آخرین باری که نامه نوشتم کی بود؟ هنوز چسه بچه راهنمایی بودم. عاشق کتابایی ام که روایت نامه هان. هنوز عاشق نامه ام. عاشق خوندن نامه های خاله هام بودم که واسه مامان مینوشتن. برم پیداشون کنم. زندگی قشنگی داشتم. عاشق عکاسی بودم. اصلا خیلی از زمان خودم جلو بودم. نگا نکن الان دست همه گوشی و اینا هست. اون زمان کی میدونست فیسبوک چیه؟ وبلاگ چیه؟ من مینوشتم. میخوندم. همه اینها از کجا شروع شد؟ از اینکه شقایق گفت امروز روز جهانی عاشقان کتابه. برو پست بذار. به کپشنش فکر کردم. دیدم حرف زیاد دارم. تو کپشن جا نمیشه. اومدم و بعد مدتها سه متر نوشتم. زندگی قدر سه هزارسال قشنگتر شد.
خودت چطوری؟ خوبی؟