غم اومده نشسته دست دراز کرده و انگشت گذاشته رو سیناپسام. آخه میدونی اون هزارتا انگشت داره. تازه میتونه تازه اشم دربیاره. دست گذاشته رو سیناپسام. هر فکر مثبتی رو پس میزنه.غصه ها ناراحتی ها رو میاره جلو چشمم. میگه ببین. میگه ببین اینجا اشتباه کردی. میگه نه تو خوب نیستی. همش ناراحتی. هیچ دوستی نداری. ببین تنهایی. ببین آرزوهات به هیچ جا نمیرسن. چشاتو مثل تام باز نگه میداره که ببینی. مثل گاس که جلوی هکتور میشست. مثل آخرین باری که جلوی هکتور نشست و هکتور تو چشاش نگاه کرد. و بعد همه چی ترکید. کاش آدم بترکه تموم شه. کاش چیپس و شکلات چیز خوبی بود. کاش زندگی همیشه رو یه روال میرفت. نه دیگه من آدم تغییر نیستم. میخوام یه کارمند دقیق و برنامه ریز باشم. هیچ چیزی نباشه برناممو بهم بزنه. چای و قهوه ام سر ساعت. سال های سال بگذره و در نهایت ازم رمز موفقیتمو بپرسن و من بگم عزیزم هیچوقت تا دیر وقت شب بیدار نمون. این جمله رو بگم و در حالی‌ که درونم از سرکشیدن غم داره میسوزه‌ . مثل تام هاردی وقتی که ونوم درونش سرکش میشد.