109
یه تیکه کتاب مردی به نام اوه هست که همه جا پیدا میشه. همون تیکه اش که داره عشق و رابطه رو با خونه مقایسه میکنه :
دوست داشتن یه نفر مثه این میمونه که آدم به یه خونه اسباب کشی کنه. اولش آدم عاشق همه چیزهای جدید میشه، هر روز صبح از چیزهای جدیدی شگفت زده میشه که یکهو مال خودش شده اند و مدام میترسه یکی بیاد توی خونه و بهش بگه که یه اشتباه بزرگ کرده و اصلا نمیتونسته پیش بینی کنه که یه روز خونه به این قشنگی داشته باشه، ولی بعد از چند سال نمای خونه خراب میشه، چوب هاش در هر گوشه و کناری ترک میخورن و آدم کم کم عاشق خرابی های خونه میشه. آدم از همه سوراخ سنبه ها و چم و خم هایش خبر داره. آدم میدونه وقتی هوا سرد میشه، باید چیکار کنه که کلید توی قفل گیر نکنه، کدوم قطعه های کف پوش تاب میخوره وقتی آدم پا رویشان میگذاره و چه جوری باید در کمدهای لباس را باز کنه که صدا نده و همه اینا رازهای کوچکی هستن که دقیقا باعث میشن حس کنی توی خونه خودت هستی.”
و یه قسمت از فرندز موقع ازدواج چندلر و مانیکا؛ مانیکا از ازدواج میترسه. یبه این فکر میکنه که دیگه بوسه اولی در کار نیست. آشنایی با آدم جدیدی در کار نیست هیجان اولین ها در کار نیست.
ولی آدم وقتی کسی رو پیدا میکنه که اونو بلد باشه؛ چه اهمیتی داره؟ ممکنه تو دلت واسه اولین ها تنگ بشه. واسه اولین بوسه اولین نوازش اولین تپش قلب. دلت روزهایی رو میخواد که میخواستی به هر بهانه پیشش باشی. باهاش حرف بزنی و نمیدونستی چرا. یا میدونستی و به روی خودت نمیاوردی.
آدم دلش واسه هیجان اون روزا تنگ میشه. تو دلت خونه جدید نمیخواد. دلت واسه هیجان روزای اول تنگ شده. هوای روزای نوجوانی. هوای روزهای هوایی بودنت. روزهایی که با فیلمای عاشقانه هوایی میشدی. با رمانای ۹۸ایا دلت یه عشق طوفانی میخواست.
احساساتی که دوباره دارن میچلونن.