فکر می‌کردم حالم بهتره، فکر می‌کردم چیزها دارن سرجاش می‌نشینن، فکر می‌کردم فکر آینده کمی رهام کرده؛ اما همون آشه و همون کاسه. منم و اضطرابی که رهام نمی‌کنه، منم و فکر نگرانی از آینده، منم و فکر به چه کنم چه کنم، منم و فکر اینکه همه‌چیزهای که می‌تونم بسازم رو نساختم، منم و فکر اینکه ریدم به همه‌چیز، منم و نگرانی دانشگاهم، منم و فکر اینکه چه‌جور کار و دانشگاه‌رو سینک کنم، منم و فکر اینکه از کجا وام بگیرم و پول جور کنم، منم و فکر اینکه سربار پریا‌م، منم و نگرانی از خانواده، منم و فمیلی ایشوز، منم و حس تنهایی، منم و حس بی پناهی و بی تکیه‌گاهی، منم و همیشه نگران بودن، منم و دراماکویین بودن، منم و غصه دنیا، منم و انگار که کسی سرطان داره. مثلا خواستم بگم بدتر از این هم می‌شه. منم و جای خالی خوشحالی، جای خالی حال خوب، انگار که دیگه درست نمی‌شه، حتی اگر اونجور که می‌خوام بشه. نمی‌دونم، خدایا می‌گن تو چیزای خوبی برام در نظر گرفتی، خدایا، همین الان کمک می‌خوام. خدایا، حالم خوب نیست، خدایا، می‌دونم الان هم توی موقعیت خوبی‌اما، ولی انگار رو لبه تیغ‌م، دارم رو لبه دنیا راه می‌رم. دارم هر قدم بعدی رو با ترس و لرز برمی‌دارم و فکر " چی قراره بشه؟" ولم نمی‌کنه.