عوض شدم، جدی. انگار از اون شنبه که برگشتم خونه و فک کنم ده تیر بود و پروژسترون‌هارو تزریق کردم و اینجوری بودم که قند و شکر دیگه نه. و جدی تا همین امروز هنوز نه، مگر یه تیکه کوچیک شکلات تلخ، یا یک‌ قاشق کوچیک بستنی که اونم فقط یک‌بار بوده یا اوایل یکی دوتا کاک خوردم و مدتهاست شیرینی خامه‌ای و کیک و کلوچه شرکتی نخوردم و ه روز صبح با مامان رفتیم باشگاه. انگار فهمیدم که آره، جدی جدی راز موفقیت تو همون عادت‌های ریزه ریزه‌س، زندگی ساختن و درس خوندن برام مثل خونه ساختنه که با آجرهای تک تک ساخته می‌شه و هر حضوری که توی کلاس‌هات تیک می‌خوره یک آجره و شاید سخت باشه ولی قدم‌های کوچک هرروزه اثر بزرگی داشتن. به مسیر فکر نکردم، به مقصد فکر نکردم، به برداشتن قدم دیگه فکر کردم، یه قدم دیگه، یه روز دیگه، و دیدم زندگی فقط می‌ره و لحظه‌هایی که می‌رن دیگه برنمی‌گردن. ۲۳ سالگی دیگه برنمی‌گرده، ۲۲، ۲۱، ۲۰، تو هرکدوم داشتم چیکار می‌کردم؟ مدرکی ازشون ندارم، چیزی ندارم خاطراتم رو یادم بیارن. الان دارم لحظه‌هامو زندگی می‌کنم، روزهامو زندگی می‌کنم، قدم‌هامو برمی‌دارم و ذره ذره زندگی می‌سازم. درسته جای عشق توی سینه‌م خالیه، اما بریک‌آپ چندان هم بد نبود، پوستم رو درخشان‌تر کرد :))) . شاید باید تنها و متکی به خودم می‌شدم که به اینجا و این تصمیمات برسم. آدمی که الان هستم رو دوست دارم، از منطقه امنش خارج می‌شه، و فهمیدم تغییر نمی‌کنم تا یک‌چیزهایی رو در خودم تغییر ندم و تصمیمات جدیدی نگیرم. همینجوری قدم برمی‌دارم و ادامه می‌دم، در مسیرهای مختلف، همین قدم‌ها بالاخره می‌رسونن منو، به جاهایی که باید باشم.