پانصد و نود و پنج
صحرا جون داری با زندگیت چیکار می کنی؟
سوال خوبیه. نمیدونم. باید کارای رفتن رو شروع کنم. پیشبندش باید درسای دانشگاهمو بخونم. باید ورزش رو توی زندگیم جا بدم. دارم از شدت زندگی هی زندگی کردن و تلاش کردن رو میندازم عقب و در نتیجه نه تلاش میکنم نه زندگی نه استراحت. روزگار عجیبی است نازنین. کارهارو همین جوری عقب میندازم. چرا نمیدونم. شبیه دوازده سال بعد تاکهمیچیام. اونجایی که حس میکنه همهچی رو باخته و دوازده سال برمیگرده عقب و هی وقتی یه چیزی طبق انتظارش پیش نمیره به خودش میگه تموم شد همه چی تموم شد. بعد اونجاست که دوباره تلاش رو شروع میکنه. نمیدونم باید چیکار کنم که دوباره تلاش و زندگی رو شروع کنم. نمیدونم کجای زندگی کم آوردم و پایین اومدم که الان جونی برای شروع دوباره ندارم. هیچ راهی نمیدونم که نیروم رو دوباره جمع کنم. دوباره بلند شم، دوباره تلاش کنم. دوباره زندگی کنم. هرچی تا اینجا بودم بودم. میخوام بهتر از این باشم. میخام تلاش کنم. میخوام جلو برم. میخوام قدم بردارم. میخوام زندگی کنم. میخوام منی باشم که بودم. بهتر از اونی باشم که بودم. حرفها نوشته میشن. مهم اینه که عمل بشن. مهم اینه که بتونی انجامشون بدی. مهم اینه که بتونی جسدتو بکشی سرکاری که واقعا باید انجامش بدی. میدونی اینارو صحرا؟ میدونی باید کار کنی نه اینکه حرف بزنی و بنویسی؟ یا حرف زدن راحته و عمل کردن سخت؟ هوم؟ تلاش کن. لطفا. عمل کن. کارایی که باید انجام بدی رو انجام بده. لطفا. خب؟ لطفا. دوباره برس به جایی که میتونی باشی. خب؟ از صحرای بیست و چهارساله به صحرای همه سالهای بعد : بشو انچه هستی. خب؟