پانصد و شصت و دو
زندگی من با "اگر" و "کاش" گره خورده؛ اگر بابابزرگم میموند تهران؛ اگر به این شهر برنمیگشت. اگر بابام میرفت تهران یا مامانم اصرار میکرد تهران زندگی کنن٬ یا هرچی که باعث میشد من تهران به دنیا بیام و اونجا زندگی کنم. اونوقت میتونستم هرموقع دلم گرفت برم پیش خالههام٬ دورهمیهاشون بودم. الناز بهم نزدیکتر بود٬ نهال واقعا آبجی کوچیکهم بود. چرا اینقد هوس تهران دارم؟ تو بگو تبریز تو بگو اصفهان٬ بگو شیراز هرجایی غیر از این جهنم دره ای که دور زدنش با ماشین ده دقیقه و با سرعت آروم پنجاه دقیقه طول میکشه و اگر بخوای بری بیرون فقط میتونی بری باغی که متعلق به خودتونه. کافه هم نداره و اگر بخوای بری کافه٬ بایدبری شهر بغلی. اسیرم. اسیر.
اگر سال نود و شش انتخابام عاقلانه تر بود٬ بیشتر درس میخوندم٬ کاش یکی بود بهم میگفت واقعا جریان چیه٬ کاردرمانی یا پرستاری یا فیزیوتراپی یا علوم آزمایشگاهی میخوندم٬ هر لوزری غیر این بودم٬ همش میگم کاش جای این بودم٬ کاش جای اون بودم٬ حتی فکر ازدواج به سرم زده٬ زندگیم مجموعه نرسیدنهاست برای من. نمیتونم فکر مهاجرت کنم٬ با خودم میگم کاش گوشی بهتری داشتم٬ کاش اتفاقای جالبی توی زندگیم برای شر کردن داشتم٬ کاش دور و برم شلوغتر بود٬ اونقد تو غمم غرقم که یادم میره به دوستای انگشت شمارم پیام بدم میشه بیام پیشت؟ از زندگیم چی میخوام؟
سوالم همینه: از زندگیم چی میخوام؟ این همه کاش و اگر رو واسه چی میخوام؟ واسه شاد بودن؟ تنها نبودن؟ پول داشتن؟ آدم باحالتری بودن؟از زندگی لذت بردن؟ سوالم همینه. چی میخوام از زندگیم؟