چهارصد و بیست و چهار
انگار یهو بهمگفتن بدو؛ کجاش مهم نیست سمتش مهمنیست. فقط بدو. انگار که پشت سرت آتیشه. یهو حس کردم دلم میخواد کلی خوش بگذرونم ولی هر طرفم دیواره. از دیدن دیوارها مثل مادری که بچه اش رو ازش جدا کرده باشن پریشون شدم.هیجان ها دارن منو از تو میپاشونن. شبیه پرتوهای خورشیدی ان که انگار ازم دارن بیرون میزنن ولی نورانی ام نمیکنن. دنیا داره دور سرم میچرخه. خوبم و خوب نیستم. انگار تو شهربازی کلی بازی کردم و حالا از شدت هیجانش قراره بالا بیارم.
+ نوشته شده در یکشنبه نهم آبان ۱۴۰۰ ساعت 10:0 توسط Sahra
|