پانصد و هشتاد و شش
صبح بیدار شدم رفتم و نون سنگک خریدم، مجبور شدم برم کلی پایین ولی سنگک گرفتم اومدم و با اتاق ف اینا خوردیم، چسبید. بعد دوازده و نیم اومد دراومدم سمت مترو و با خاله رفتیم دندون پزشکی و دز طس جو عجیبش دوتا از دندون عقلامو کشیدم. خراب شده بودن. دو تومن پیاده شدم. البته من نه، بابا!! تا کلی زمان نمیتونستم حرف بزنم و بعد از رفتن اثر بی حسی هم درد دوباره اومد. الان بهترم. احتمالا باید قبل اینکه خوابم ببره برم آموکسی سیلین رو بخورم و بعد بخوابم. روز عجیبی بود. دندونپزشکم خیلی باحال بود. دو نفر هم بودن که یکیش میخواست سریعتر از وقت موعد دندون بعدیش رو هم بکشه و یکیش هم فک کنم عصب کشی داشت ولی نمیتونست سرشو تکون نده و مثل اینکه به مشکل برخورده بود. هرچی. بالاخره انجامش دادم، میترسیدم ولی یهو رفتم تو دلش و انجام شد. با مل هم قرار گذاشتیم این هفته اصلگرایی رو بخونیم. امروز هم تکههایی از کل منسجم رو شروع کردم. کتاب چندان جالبی به نظر نمیآد. چقد بیرون ریختن فکرام فکر خوبیه. احساس میکنم دندونم هنوز خونریزی داره. غذاهای خوشمزه هم نمیتونم بخورم. کاش از دیروز میاومدم خونه خالهم که حداقل غذاهای خوب بخورم. این بود انشای ما، خوابم میآد و باید برم پس آموکسی سیلین رو بخورم و بیام بخوابم.