106
از بچه سالگیم که این خونه رو ساختیم و نیمدونم چیشده این اتاق کوچیکه گیر من افتاده ( چون بنده زورگو تشریف دارم و احتمالا رو بچگیم اتاق کوچیکه رو انتخاب کردم) و وقتی چپ و راستمو شناختم با وجود این که هزارتا بلا سر همین اتاق آوردم هنوز چشمم دنبال اتاق بزرگ سعیده. و هر روز براش هزارتا رویا ساختم. هی به خودم میگفتم وقتی بره سربازی اتاقشو تصاحب میکنم که واسه سربازیشم صبح میرفت واسه ناهار خونه بود. گفتم ازدواج میکنه اتاقشو صاحب میشم که حالاهم که ازدواج کرده و شب ساعت ۲ میاد میخوابه و صبح ۹ از خونه میزنه بیرون هنوز نتونستم به اون اتاق چنگ بندازم. حالا هم منتظرم بره سر خونه زندگی خودش تا چنگ بندازمش که اونم با نشون دادن انگشت شصتش بهم میگه آخر هفته ها قراره چادر بزنیم اونجا. تو دلم میدل فینگر حالیش میکنم و به حال خودم زار میزنم که رویاهام برا اتاق بزرگه به شکست منجر شد.
چرا یاد این خاطرات کردم؟
چون با یه کوسن و یه سبد سیب از این چوبیا واسه خودم زیرپایی ساختم و واسه بقیه سبد سیب های چوبی تو انباری داشتم نقشه میکشیدم که یادم اومد تو حتی رو دیوارای این اتاق جا نداری واسه چی داری نقشه میکشی؟ حالاهم نمیدونم چی میخوام بگم و کجا میخوام برسم فقط نشستم دارم به رویاهام و رویا پردازی هام فکر میکنم.
میدونی یاد گرفتم که نباید عجله کرد. واقع بین اگه بخوام باشم واسه چیزایی که عجله کردم و عجله ام تاثیری نداشته. به عبارتی در ضرب المثل ترکی می فرمان "اریه تلسر گوجا واختیندا یتیشر" که یعنی زردآلو عجله میکنه ولی پیر به وقتش میرسه. من هم با تمام عجله هام بالاخره یه سری اتفاقاتی افتادن و چیزی که باید میشد شد. حالا مسئله اینه که نباید عجله کرد. فقط نباید دست کشید. همه چی ملو پیش میره و درست میشه.